free-plan
چهارشنبه 13 تیر 1403 | کاربران آنلاين : 12

داستان واقعی فوق العاده خنده دار

آخرین مطالب:
بخش: داستانهای کوتاه -

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:

شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
 
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰ کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد....
 
بقیه داستان در ادامه مطلب

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

 
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین
سر در میارم!!
 
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
 
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
 
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
 
من هم بی معطلی پریدم توش.
 
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
 
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی
پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
 
 
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
 
تمام تنم یخ کرده بود.
 
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
 
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
 
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا
بیامرزم اومد جلو چشمم.
 
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
 
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
 
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون
رو میپیچوند.
 
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
 
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
 
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
 
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
 
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
 
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند 
 
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
 
یکیشون داد زد:
 
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!mail

 



ارسال شده درتاريخ: 1391/12/09 | نويسنده: admin | نظرات (3)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،

نظرات این مطلب
این نظر توسط dorsa در تاریخ 1393/11/27 و 21:39 دقیقه ارسال شده است

WOOOOOOOOOOOW
ممنون جیگل عالی بود
ترکیدم از خنده

این نظر توسط sahar در تاریخ 1393/10/22 و 15:59 دقیقه ارسال شده است

خخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خیلی باحال بود

این نظر توسط عرشیا در تاریخ 1393/08/08 و 10:24 دقیقه ارسال شده است

عالی بود


کد امنیتی رفرش

پربازدیدترین مطالب:
مروری بر مطالب گذشته:
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود