داستان خنده دار
free-plan
شنبه 16 تیر 1403 | کاربران آنلاين : 173

داستان خنده دار

آخرین مطالب:
بخش: داستانهای کوتاه -
زن باهوش و زرنگ

                                            داستان های کوتاه 7 (طنز)


ارسال شده درتاريخ: 1392/07/09 | نويسنده: VAH!D | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -
یه روز یه ایرانی میره یه بانک معتبر توی آمریکا و می گه:
 
من به 250 دلار وام فوری نیاز دارم!!
 
(توضیح اینکه هر شهروند می تونه تا 300 دلار وام فوری بگیره اما باید یه وثیقه بگذاره)
 
... کارمند بانک می گه: وثیقه چی می خوای بزاری ؟
 
ایرانیه میگه: ماشین فراری آخرین مدلم رو... الانم جلوی در بانک پارکه!
 
کارمند اسناد رو چک می کنه و ماشین رو تحویل می گیرند
 
و ایرانی پول رو می گیره و میره!...
 

ارسال شده درتاريخ: 1392/02/10 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی… دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقیه میفروشن. چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم میفروشن. چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت میکنن. یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو “سرکار” گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری ها هم مرتب میگن ما رو از لیست جیره ایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم »»»


ارسال شده درتاريخ: 1392/01/27 | نويسنده: admin | نظرات (2)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: داستانهای کوتاه -

 

صدای زنگ تلفن
دختر کوچولو گوشی رو بر میداره
-سلام . کیه؟
-سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
- نمیشه!...
- چرا؟
- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!...سکوت...
- بابایی ما که عمو حسن نداریم!
- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.
- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به درو بگو بابا اومده خونه!
- چشم بابا!......چند دقیقه بعد...
- بابا جون گفتم.
- خوب چی شد؟
  ....

ارسال شده درتاريخ: 1392/01/16 | نويسنده: admin | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

 

طبق معمول توی تاکسی نشسته بودم، دو تا آقای تقریباً مسن هم عقب نشسته بودن.
نزدیک پیاده شدن شون یکی به اون یکی گفت : به خدا اگه بزارم دست تو جیبت کنی! من کرایه رو حساب میکنم…
بعد از راننده پرسید : ببخشید چقدر شد ؟
راننده: هزار تومن !
یارو برگشت به راننده گفت: آدمــــــی ؟؟!!
راننده گفت : جـــان ؟
مرد : گفتم آدمی یا …؟
راننده گفت : حرف دهنتو بفهم درست صحبت کن!
یارو دوباره گفت: نه.. آدمی؟؟!
راننده هم با عصبانیت ترمز کرد برگشت عقب گفت : نــــــــه … فقط تو آدمی!
یارو گفت : یعنی چی؟ من میگم آدمی هزار تومن؛یا دوتاییمون باهم هزار تومن ؟

خودتون تصور کنید راننده بیچاره چه حالی شد !


ارسال شده درتاريخ: 1391/12/17 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: داستانهای کوتاه -

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:

شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
 
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰ کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد....
 
بقیه داستان در ادامه مطلب

ارسال شده درتاريخ: 1391/12/09 | نويسنده: admin | نظرات (3)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
پربازدیدترین مطالب:
مروری بر مطالب گذشته:
خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود