free-plan
شنبه 16 تیر 1403 | کاربران آنلاين : 168

کلاه فروش

آخرین مطالب:
بخش: داستانهای کوتاه -
کلاه فروش

                                           داستان های کوتاه 9 (طنز)

روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت.

تصمیم گرفت زیر درختی کمی استراحت کند.

کلاه ها را گذاشت و خوابید.

وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند.

بالای سرش را نگاه کرد.

تعدادی میمون دید که کلاه ها را برداشته اند.

فکر کرد چگونه کلاه ها را پس بگیرد.

در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.

کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها از او تقلید کردند.

به فکرش رسید کلاه را روی زمین پرت کند.

میمون ها هم کلاه ها را بر روی زمین پرت کردتد!

همه کلاه ها را جمع کرد و روانه ی شهر شد.

سالهای بعد نوه اش هم کلاه فروش شد.

داستان را برایش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی پیش آمد چه کند.

یک روز که نوه اش هم از همان جنگل میگذشت و تصمیم گرفت که زیر درختی استراحت کند

همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

شروع به خاراندن سرش کرد میمون ها هم همان کار را کردند.

کلاهش را برداشت میمون ها هم همان کار را کردند.

نهایتا کلاهش را روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند.

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت:

فکر کردی فقط تو پدربزرگ داری؟؟؟



ارسال شده درتاريخ: 1392/07/13 | نويسنده: VAH!D | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،

نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش

پربازدیدترین مطالب:
مروری بر مطالب گذشته:
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود