داستان خفن
free-plan
شنبه 16 تیر 1403 | کاربران آنلاين : 178

داستان خفن

آخرین مطالب:
بخش: داستانهای کوتاه -
داستان خنده دار دانشجویان دختر

در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود . تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی ، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه .

مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره .

فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه :
کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن . حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .

مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو توالت ، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .

از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!


ارسال شده درتاريخ: 1392/06/10 | نويسنده: admin | نظرات (3)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -
یه روز یه ایرانی میره یه بانک معتبر توی آمریکا و می گه:
 
من به 250 دلار وام فوری نیاز دارم!!
 
(توضیح اینکه هر شهروند می تونه تا 300 دلار وام فوری بگیره اما باید یه وثیقه بگذاره)
 
... کارمند بانک می گه: وثیقه چی می خوای بزاری ؟
 
ایرانیه میگه: ماشین فراری آخرین مدلم رو... الانم جلوی در بانک پارکه!
 
کارمند اسناد رو چک می کنه و ماشین رو تحویل می گیرند
 
و ایرانی پول رو می گیره و میره!...
 

ارسال شده درتاريخ: 1392/02/10 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی… دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقیه میفروشن. چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم میفروشن. چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت میکنن. یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو “سرکار” گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری ها هم مرتب میگن ما رو از لیست جیره ایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم »»»


ارسال شده درتاريخ: 1392/01/27 | نويسنده: admin | نظرات (2)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: داستانهای کوتاه -

 

صدای زنگ تلفن
دختر کوچولو گوشی رو بر میداره
-سلام . کیه؟
-سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
- نمیشه!...
- چرا؟
- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!...سکوت...
- بابایی ما که عمو حسن نداریم!
- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.
- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به درو بگو بابا اومده خونه!
- چشم بابا!......چند دقیقه بعد...
- بابا جون گفتم.
- خوب چی شد؟
  ....

ارسال شده درتاريخ: 1392/01/16 | نويسنده: admin | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

 

طبق معمول توی تاکسی نشسته بودم، دو تا آقای تقریباً مسن هم عقب نشسته بودن.
نزدیک پیاده شدن شون یکی به اون یکی گفت : به خدا اگه بزارم دست تو جیبت کنی! من کرایه رو حساب میکنم…
بعد از راننده پرسید : ببخشید چقدر شد ؟
راننده: هزار تومن !
یارو برگشت به راننده گفت: آدمــــــی ؟؟!!
راننده گفت : جـــان ؟
مرد : گفتم آدمی یا …؟
راننده گفت : حرف دهنتو بفهم درست صحبت کن!
یارو دوباره گفت: نه.. آدمی؟؟!
راننده هم با عصبانیت ترمز کرد برگشت عقب گفت : نــــــــه … فقط تو آدمی!
یارو گفت : یعنی چی؟ من میگم آدمی هزار تومن؛یا دوتاییمون باهم هزار تومن ؟

خودتون تصور کنید راننده بیچاره چه حالی شد !


ارسال شده درتاريخ: 1391/12/17 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -
سوتی راننده تاکسی و خوردن هلوی مسافر زن

این پست به دستور کار گروه مصادیق محتوای مجرمانه حذف شد.


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (22)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -
یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه . دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه :
خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟

مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!! دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن
 ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم، یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید. من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!! دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله.»

مریض بعدی دكتر بهش میگه: به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته.مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟

مریض پاسخ میده: «باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود. ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم. من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من! »

وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حالش از دو مریض قبلی وخیمتره. دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه «از كدوم جهنمی فرار كردی؟!»

خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد!!!!!!!!!!!!!!

ارسال شده درتاريخ: 1391/08/03 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
پربازدیدترین مطالب:
مروری بر مطالب گذشته:
خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود