کلوب آذربایجان - مطالب ارسال شده توسط voaz
free-plan
شنبه 16 تیر 1403 | کاربران آنلاين : 97

کلوب آذربایجان - مطالب ارسال شده توسط voaz

آخرین مطالب:
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي مي‌كرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي‌آمد. او را پيش خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟

مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌اي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود

اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم مي‌شد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود

از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم مي‌شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است 

آقاي دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي‌شديد،‌ قطعا كارتان به تيمارستان مي‌كشيد


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/06 | نويسنده: admin | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/06 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک -

زنه میره کفاشی، میگه: آقا یک کفش میخوام پشتش باز باشه، جلوش هم منگوله داشته باشه. 

کفاشه یک نگاهی بهش میکنه، میگه: خانم یهو بیا پاتو بکن تو ...ون من


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک -

استاد: اسپرم از پروتئین ویتامین و قند تشکیل شده است. 

یکی از دخترها: استاد پس چرا شیرین نیست؟

استاد: دخترم شیرینی با نوک زبون حس میشه نه با ته حلق


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

دکتر : اگه بهت یه کش بدم باهاش چکار می کنی؟

دیوونه : باهاش تیرکمون درست می کنم میزنم شیشه همسایه رو میشکونم. 

دکتر : بستریش کنین

چند ماه بعد دکتر تصمیم می گیره سوالشو عوض کنه !

دکتر : اگه یه زن بهت بدیم چکار می کنی؟ خوشمزه


بقیه در ادامه مطلب...


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک -

داشتم با یه دختری که نسبتا باهاش رودربایستی داشتم چت میکردم یه چیز خنده دار گفتم اونم گفت ای عوضی مردم از خنده اومدم با لحن طنز و شوخی بهش بگم kore khar بعد از اونجایی که O و I رو کیبورد کنار همن خودتون حدس بزنین چی شد !!!!
پشت گوشمو دیدن همانا و چت کردن دوباره با اون دختره همانا !!!!!!!!!


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

با فامیل رفته بودیم مسافرت مشهد. صبح کله پاچه گرفتیم منم نشستم بخورم که تعارف کردم به یکی از دخترای فامیل …. 

گفت من گوشتشو نمیخورم ابشو میخورم

من هم که تحمل بار سنگین این حرفو نداشتم زدم زیر خنده………….


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

چند روز پیش بدنم جوشای ریزی زد که همین جوری داشت بیشتر میشد,رفتم دکتر یه پماد داد که هر ۸ ساعت بمالم رو جاهایی که جوش زده,از شانس گنده من یه چند تا جوش نردیکه الت مبارک درومده بود,دیشب داشتم پماد میزدم یـــــــک بوی گندیم میده, رسیدم به محل حساس داشتم پماد میزدم که یهو در اتاق باز شد بابام اومد تو
منوکه انگار برق گرفته بود خشکم زده بود بابامم یه نیگا به دستم کرد یه نیگا به پماد بعد یه نگاه زیر چشی به من کردو رفت

سگ برینه تو این شانس من با این جوشای تخمی حالا بابام یه عمر سوژمون میکنه از صبح گیر داده میگه بیا واست زن بگیریم به خودت فشار نیار


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (2)
برچسب ها : ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -
سوتی راننده تاکسی و خوردن هلوی مسافر زن

این پست به دستور کار گروه مصادیق محتوای مجرمانه حذف شد.


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (22)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک -

داستان کوتاه و طنز  حال گیری

لورا پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

 

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین
مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را
ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد،
برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می
کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان
عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان…..


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/04 | نويسنده: admin | نظرات (0)
پربازدیدترین مطالب:
خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود