داستانهای کوتاه - 7
free-plan
شنبه 16 تیر 1403 | کاربران آنلاين : 170

داستانهای کوتاه - 7

آخرین مطالب:
بخش: داستانهای کوتاه -

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:

شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
 
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰ کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد....
 
بقیه داستان در ادامه مطلب

ارسال شده درتاريخ: 1391/12/09 | نويسنده: admin | نظرات (3)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: داستانهای کوتاه - پست های فیسبوکی -
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺎﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺩﻋﻮﺍﺵ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ
ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﻮﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺳﺮﮐﻮﭼﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ
ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ؟ !!!!!!!! ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ !!
ﻣﯿﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻓﯿﻘﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩﯼ
ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ، ﺭﻓﯿﻘﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ
ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﯿﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺗﯿﮑﻪ
ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺗﻮ ﺑﻮﺩ !
.
.
.
.
.
.
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﭘﯿﮑﺸﻮ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ
ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻮ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖsad

ارسال شده درتاريخ: 1391/12/03 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: داستانهای کوتاه -

داخل تاکسی نشسته‌ام. کنار من زن و مرد جوانی نشسته‌اند. همراه با نوزادی چند ماهه که در آغوش مادر به خواب رفته است.

 

پشت چراغ قرمز راننده به نشانه‌ی فحش خواهرو مادر برای راننده‌ی جلویی بوق گوش‌خراشی می‌زند. نوزاد چند ماهه‌ی زن و مرد جوان از خواب می‌پرد و می‌زند زیر گریه. راننده درحالی‌که در آینه زن جوان را نگاه می‌کند با لبخندی بر لب می‌گوید: خانوم! زود ساکتش کن تا به جرم اعتراض به نظام دستگیرش نکردن! 

 

لبخند تلخی روی لب همه نقش می‌بندد.


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/08 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. 
منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش... باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند. 
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."

برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/06 | نويسنده: admin | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي مي‌كرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي‌آمد. او را پيش خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟

مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌اي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود

اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم مي‌شد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود

از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم مي‌شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است 

آقاي دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي‌شديد،‌ قطعا كارتان به تيمارستان مي‌كشيد


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/06 | نويسنده: admin | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/06 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

دکتر : اگه بهت یه کش بدم باهاش چکار می کنی؟

دیوونه : باهاش تیرکمون درست می کنم میزنم شیشه همسایه رو میشکونم. 

دکتر : بستریش کنین

چند ماه بعد دکتر تصمیم می گیره سوالشو عوض کنه !

دکتر : اگه یه زن بهت بدیم چکار می کنی؟ خوشمزه


بقیه در ادامه مطلب...


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

با فامیل رفته بودیم مسافرت مشهد. صبح کله پاچه گرفتیم منم نشستم بخورم که تعارف کردم به یکی از دخترای فامیل …. 

گفت من گوشتشو نمیخورم ابشو میخورم

من هم که تحمل بار سنگین این حرفو نداشتم زدم زیر خنده………….


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -

چند روز پیش بدنم جوشای ریزی زد که همین جوری داشت بیشتر میشد,رفتم دکتر یه پماد داد که هر ۸ ساعت بمالم رو جاهایی که جوش زده,از شانس گنده من یه چند تا جوش نردیکه الت مبارک درومده بود,دیشب داشتم پماد میزدم یـــــــک بوی گندیم میده, رسیدم به محل حساس داشتم پماد میزدم که یهو در اتاق باز شد بابام اومد تو
منوکه انگار برق گرفته بود خشکم زده بود بابامم یه نیگا به دستم کرد یه نیگا به پماد بعد یه نگاه زیر چشی به من کردو رفت

سگ برینه تو این شانس من با این جوشای تخمی حالا بابام یه عمر سوژمون میکنه از صبح گیر داده میگه بیا واست زن بگیریم به خودت فشار نیار


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (2)
برچسب ها : ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک - داستانهای کوتاه -
سوتی راننده تاکسی و خوردن هلوی مسافر زن

این پست به دستور کار گروه مصادیق محتوای مجرمانه حذف شد.


ارسال شده درتاريخ: 1391/08/05 | نويسنده: admin | نظرات (22)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ،
پربازدیدترین مطالب:
خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود